درست وسط ميدان مين رگبار بستند رويم. توي آن جهنم نه ميشد رفت، نه ميشد دراز كشيد. چند نفري هم شهيد شده بودند و افتاده بودند توي ميدان مين. يك دفعه کسي پايم را گرفت بلند كرد و روي سينهاش گذاشت. مجروح بود. گفت :«برو برادر! برو!» شناختمش هماني بود كه به خاطر كم سن و سالي نميگذاشتم جلو بيايد.
7 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/10/07 - 00:42 در
با شهدا
هعــــــی
1392/10/7 - 13:04